سفارش تبلیغ
صبا ویژن



مقدمه،‍ بدون متن
| نظر/ این نوشته را چگونه دیدید؟

باز هم اول و آخرش «بسم» همان «الله» که «الرحمن» است و «الرحیم»

«صلّ الله علیک یا ابا عبدالله» را مرور کن که یاد خاشع ترین ها، نفس ات را کمی یاد سر جایش بیندازد، که هی غلط اضافه نکند، که همه اش نکشد به «...».
چه شد که تماس ات گرفت به بعضی رفقای صمیمی قدیمی... هر چه بود برکاتی داشت این صله ارحام ایمانی. ساعت 0030 سر کِیف ات آورد که بنشینی و بنویسی... .

(دو شب بعد، ساعت 0105):
آن قدر که (همان) مخ (نداشته)ات پر از حرف های نانوشته شد و درگیر مرور آنها شدی و نتوانستی بنویسی، تا آن که خوابت گرفت و ننوشتی!
خواستی امشب از یک عزیز بنویسی، از حاج آقا سبحانی و سفر جنوب امسال و ...
ولی نوشتن اگر خوب فکر نشود طرف را ضایع کرده ای. برای همین باز هم ننوشتی. یادت باشد این را که گفتی دیگر بدهکار شدی و باید بنویسی.

(چند روز بعد، بابل، ساعت 0930):
اصلاً چه کاریست که ذهن بیمار بزاید؟! چه اسراریست به سقط یا سزارین؟!

(همان روز، ساعت 1930):
چند وقت پیش سریالی از شبکه 3 پخش می شد که اعضای یک خانواده به علت بمباران زمان جنگ، در باغ مادری جمع شده بودند. نوجوانی که جزو محوری ترین شخصیت های فیلم بود برایم فوق العاده جذاب بود. شخصیت و ظرافت های خوب پرداخت شده اش، برایم خیلی ملموس بود. رشد کردنش، رویاهایش، عقیده اش، دل بستن اش و جنگ در گرفته در درونش بین حیا و عقیده اش و این دل بستگی جدید. حرکات بچه گانه و تلاشش برای بزرگ تر شدن. من هم دست از رویاهای 16، 17 سالگی ام نتوانسته ام بکشم. شاید در آن سن گیر کرده ام. در عین حال خیلی ها این ها را فقط رویا می دانند. شاید باید بزرگتر شوم؛ شاید هم باید مسن تر شوم.

؟؟

یا علی



از قلم : سجّاد نوروزنژاد قادی
چهارشنبه 91 فروردین 30



Design By : Ashoora.ir





پایگاه جامع عاشورا